کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

استرس خونه تکونی ...

من اصلا اهل استرس نبودم و نیستم ...   این رو بعدها میفهمی گلم ,اما این روزا به شدت استرس خونه تکونی دم عید گرفتتم ...   شبها از فکر و خیالش خوابم نمیبره و روزها هم کاری انجام نمیدم و بعد از ظهر تا آخر شب رو هم معمولا خونه بابااینا میگذورنیم ... پارسال یه خانومی اومد کارا رو انجام داد و الحق هم که عالی کار کرد ,اما امسال کار نمیکنه !!! به هرکی هم که سپردم کارگر خوب سراغ نداره ! فکر کنم باید خودم دست به کار بشم ... اما این بابایی نمیذاره که ,ایششششششششش !!! همش میگه ولش کن ,خونه تمیزه ... از یه طرف هم برای شما نگرانم ,به خاطر بوی مواد شوینده و اینکه زمانی که مشغولم نمیتونم مثل همیشه و باب میلم بهت رسیدگی کنم ! ش...
5 اسفند 1391

گریه توی مراسم ترحیم ...

دیشب خبردار شدیم که دایی علی آقا شوهر عمه لیلا فوت کردن و قرار گذاشتیم امروز صبح بریم برای عرض تسلیت ... اونجا که رفتیم فضا خیلی غمگین و ناراحت کننده بود و از گریه و مویه های وابستگان اون خدابیامرز دل آدم ریش میشد ... من هم که بعد از مامانی و بابایی خودم به قول معروف همیشه اشکم دم مشکمه و یاد روزهای سختی افتادم که خودمون داشتیم و گریه ام گرفت ... شما اول متوجه نبودی ,اما بعد تا نگاهت به من افتاد بغض کردی و شروع به گریه کردی ! قربونت برم که انقدر متوجه ای ,نبینم اشکهات رو ...
4 اسفند 1391

اولین بلند شدن و ایستادن ...

امروز روز اولین ها بود ... اولین خرابکاری ... اولین تاتی طولانی با خاله مریم تو خونه بابااینا ... و اولین روزی که خودت از حالت نشسته بلند شدی و ایستادی ... امروز رفتیم خونه بابااینا پیش خاله فری و خاله مریم که با خاله مریم تاتی کنان تا ته پذیرایی خونه بابااینا رفتی و برگشتی ... قربون قدم برداشتنت ,از همون 3 ماهگی هم هر وقت می ایستادوندیمت میخواستی قدم برداری ,یعنی کامل زانوهات رو خم میکردی ... بعد هم رفتیم خونه مامان جون اینا که روی پای مامان جون که نشسته بودی بعد از چند بار تلاش بلند شدی و ایستادی ... البته یه چند روزی بود که توی خونه بلوز من رو میگرفتی و سعی میکردی بلند شی و گاها تا نیمه هم موفق میشدی ... فقط ش...
3 اسفند 1391

اولین خرابکاری ...

یعنی دیگه تموم شد دوران خوشی !؟   شوخی میکنم مامان جون ,فدای سرت ... اصلا تو خراب کاری نکنی که بکنه !؟ دلم لک زده بود که شما که خرابکاری رو شروع میکنی !!!   امروز داشتیم نهار میخوردیم و شما هم طبق معمول داشتی با لبه سفره بازی میکردی و میکشیدیش و غش غش میخندیدی که یهویی لبه سفره رو که کشیدی پاره شد ,وای که چقدر باباییت خندید ... به بابایی گفتم :بذار دعواش کنم ببینم متوجه میشه !؟ اخم هام رو تو هم کردم و با صدای عصبانی و نسبتا بلند گفتم :ببینم کی سفره رو اینطوری کرده !؟ شما هم زل زذی به من و تو هیر و ویر این بودی که آیا منم که دارم سرت داد میزنم که بابایی طاقت نیاورد و بغلت کرد و بهت گفت :الکیه بابا هر کاری دوست داری...
3 اسفند 1391

وان حمام ...

خیلی وقت بود مییخواستم برات وان حمام بخرم ,اما نمیشد !!! یعنی هرجا میرفتم تقریبا همین مدلی رو که خریدم میدیدم و دوستش نداشتم ,اما آخرش هم به این نتیجه رسیدم که تقریبا بهترین گزینه همین مدل ایرانیه که پشتش هم بلنده ... دوباره بعد از مدت ها کریر رو روی کالسکه سوار کردم و با خاله فری رفتیم خرید ... راستش رو بخوای وزن کالسکه با کریر خیلی بهتر از صندلیشه ,اینطوری هم بیشتر دوستش دارم ! قربون اون ژستای خوشگلت برم من ... این بلوز هم در راستای ست کردن لباس عیدت برات خریدم ,تنت کردم و خیلی بهت میومد !!! وان جمام خرسی ... اینم کتابایی که رفتم شهروند نزدیک خونه بابااینا واست خریدم ! این کلاه رو هم مامان جون رفته بو...
3 اسفند 1391

شیر خوردن شیر کوچولوی مامان ...

دیگه بیشتر اوقات شیشه ات رو خودت میگیری ,اونم دو دستی ... امروز هوس کردم از شیر خوردنت عکس بندازم که چون روی پام دراز کشیده بودی با موبایلم عکس گرفتم ! اینم کیان که هم شیر میخوره هم tv میبینه ! کیان که هم شیر میخوره هم tv میبینه ! اینجا متوجه عکاسی مامان شدی و ادا و اطوارات شروع شد ... وا چرا اخم میکنی مامانی !؟ خوبه فقط عکس بوداااااااااااا ... حالا مامان شیشه رو خودش برات میگیره و شما هم دو دستی دستش رو می چسبی ... پاهات رو هم که طبق معمول دور بازوی مامان حلقه میکنی !!! بعد هم که سیر میشی و بازی با شیشه شیر ! اینجا هم بعد از داستان شیر خوری روی پای مامان ایستادی ... ...
2 اسفند 1391

ملچ ملوچ ...

امروز صبح میخواستیم بریم خرید ,اما شما از اونجایی که لثه هات دیگه خیلی میخاره همش غرغر میکردی و اصلا مهلت نمیدادی من حاضر بشم ! آخه همیشه من اول خودم لباس میپشم و بعد هم به شما لباس میپوشونم تا کلافه نشی ... خلاصه اینکه نشوندمت توی هال روی زمین و رفتم توی اتاق ,در حالی که هنوز شما غرغر میکردی !!! بعد از یکی دو دقیقه دیدم دیگه صدات نمیاد ,یک آن ترسیدم ... اومدم توی هال دیدم بعــــــــــــــــــــــله ,گوشی تلفن رو برداشتی و ملچ و ملوچ داری میخوریش و لذت میبری ... اینم از روزگار ما که شما فعلا توی مرحله تجربه های دهانی هستی ,همه چیز رو میخوری ,دقیقا همه چیز رو ,البته به جز دستمال کاغذی ! ...
2 اسفند 1391

نون ...

چند روز پیشا خونه مامان جون اینا که بودیم مامان جون بهت نون سنگک نرم داد و شما هم کلی مشغولش شدی و خیلی خوشت اومد !   فدای نون خوردنت بشم من !!! وقتی نونه خیس شد و دیگه خطرناک شد ازت گرفتیمش کلی گریه کردی ! ...
2 اسفند 1391

خواب آروم ...

دیشب یه خورده نق میزدی و دل درد داشتی ... هر کاری میکردم نمیدونم چرا آروم نمی شدی !!!   آخرش بابایی بغلت کرد و نشست رو مبل و تو رو توی بغلش تکون تکون داد ,منم تا رفتم توی اتاق و اومدم دیدم هر دو تون خوابتون برده ... پریدم موبایلم رو آوردم و عکسیدم ! قربون آرامش جفتتون برم من ! اینم وقتی که گذاشتمت توی تختت ... ...
1 اسفند 1391

لجبازی های کیانانه ...

وقتی آقا کیان نخواد غذا بخوره ...   اینطوری میشه که سر تا پای بنده و خودش میشه سوپ !!! انقدر پوف میکنه غذا رو که مامان زهرا تسلیم میشه و روزی چند دست لباس عوض میکنه و می شوره ! اینم ادا اطوارات وقتی نخوای حتی ازت عکس بندازم ! ...
30 بهمن 1391